ستاره مارسی
دلنوشته های از یاد رفته ...
نوشته شده در تاريخ شنبه 17 ارديبهشت 1398برچسب:, توسط غروب |

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 10 فروردين 1398برچسب:, توسط غروب |

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز          فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز فونت زيبا سازفونت زيبا ساز

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 4 آذر 1390برچسب:, توسط غروب |

کفشهایم را در میاورم و اهسته پشت سرت قدم میگذارم تا یک لحظه از

 

تو دور

 

نباشم و تو نفهمی من همیشه پشت سرت هستم

 

صدای کفشهایم من را فاش میکرد به همین خاطر با پای برهنه همیشه

 

در

 

کنارتم .دوستت دارم گلم

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:, توسط غروب |

 

زندگی باید کرد

 

 

            گاه با یک گل سرخ

 

 

                                 گاه با یک دل تنگ

 

 

گاه باید رویید

 

 

                  در پس این باران

 

 

گاه باید خندید

                  بر غمی بی پایان

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, توسط غروب |

من كه ميدانم به دنيا اعتباري نيست نيست

بين مرگ و آدمي قول و قراري نيست نيست

من كه ميدانم اجل نا خوانده و بيداد گر

سر زده مي آيد و راه فراري نيست نيست

پس چرا عاشق نباشم

نوشته شده در تاريخ جمعه 4 شهريور 1390برچسب:, توسط غروب |

گاهی دلم میگیرد

 

از آدمهایی که در پس نگاه سردشان با لبخندی گرم فریبت میدهند

 

دلم میگیرد از خورشیدی که گرم نمی کند و نور ی که تاریکی میدهد

 

از کلماتی که چون شیرینی افسانه ها فریبت میدهند

 

دلم میگیرد

 

از سردی چندش آور دستی که دستت را می فشارد

 

و نگاهی که به توست و هیچ وقت تو را نمبیند

 

از خودم هم دلم میگیرد

 

نمی دانم .....

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, توسط غروب |

امروز دوست و همکار عزیزم صید خان شاهمحمدی بعداز ده روز مبارزه با مرگ تسلیم سرنوشت شد . روحش شاد

*******************************

چه آرام خفت ......

چه آرام رفت ......

دوست دگرم چه آرام گفت ......

آن دگر دوست ، امروز ساعت دو ....

تا ابد آرام خفت ......

********

خبر آرام بود ......

در دلم آشوب شد .....

اشک در دیده روان ......

لب سردم لرزان .......

************

بغض در ناله شب .....

وحشت هق هق تلخ ......

بی کسی ، تنهائی .....

چه آرام رفت و من باور ندارم .....

چه تنها رفت و من هرگز ندانم .....

زندگی یعنی چه  ؟ ؟ ؟ ؟

تولد ، تلاش و عشق و مرگ ....

**************

نمیدانم چه میگویم .......

خبر آرام بود ......

او که رفت ، دوست من ، تنها بود .......

من ماندم و یک دنیا درد .......

او چه آرام رفت ، چه آرام خفت .......

من چه نا آرام ماندم در کویر ...!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

                                                (( غروب ))

نوشته شده در تاريخ شنبه 14 خرداد 1390برچسب:, توسط غروب |


دلم غمگین تراز تنگ غروب است

                               دراین آشفته بازار .......

هوای ابری تیره در سرایم

                             با این کهنه دل آزار ......

نه شب دارم ، نه روز ، همدم دردم

نه امیدی به گرمی ...

با این هیمه ی سردم ....

دلم آشفته است ....

چشم غرق خون است .....

نگاهم چون کویر ...

شعرم جنون است .....

سرای مهر دل ، جای محبت ....

محبت در وجودم سرنگون است ....

خداوندا : ببخشا بر من این درد ...

که درد یار کشیدن آرزوم است ....

با زبانش میزند نیشتر به دل ...

با نگاهش می فشاند عطر مهر ....

ای خدا ،، چون توان کرد به جز .....

هر دو را با جان خریدن ........

 

                                                             (( غروب ))

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:, توسط غروب |

تقدیم به تمام کسانی که مادرشان را از دست داده اند ...........

                                                                       ((غروب))

**********************************************

 

به من گفتند :

روزش را تبریک گفتی ......

گفتم به کی ؟؟؟؟

گفت : مادرت !!!!!!!!

با بغض تلخی در گلو ...

به او گفتم ::

من مادر ندارم ...!!!!!!!!!!!!!

مادرم در سالهائی که شقایق ها

رنگ پریده شده بودند ....

در زمانی که باران از زمین چشم پوشید ....

در باغی که قناری در آن چهچه نمیزد ...

و جویباری که صدای شرشرش بلند نبود ....

رفت در پشت شب تنهائی ...

در پس تاریکی .....

رفت و گم شد در غبار ....

رفت و من تنها شدم ، بی بهار ...........

در غروبی سرد و غمگین ..

خبر آمد که کجائی   ؟؟

سراسیمه شدم ، پرسیدم ؟؟

چه آمد به سرم ؟؟؟

گفت : با چشمی پر اشک..

با آهی بر لب ....

که زدستت رفت ..

آن باغ خوش رنگ ...

آن بلبل شیرین زبان ...

آن همدم ، تا ابد . مهربان ...

 مادرت .. مادرت ...

حالا من ماندم و یک تنهائی ..

حالا من ماندم و یک سنگ لهد ...

من بودم و یک دنیا غم .....

به کی تبریک بگم روزش را ..!!!!!!!!!!

سر بر سینه ی پر مهر که بگذارم ....

بوسه بر موی سپید که زنم  ؟؟

که فقط مانده زاو ....

گوری سرد و خطی خوش ..

که بر آن نوشته ....

اینجا خوابیده آرام مادری

چشم براه فرزند ...........

 

                                           (( غروب ))

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, توسط غروب |

به چشم من چه زیبا بود

آن رخ مه گونه ات

                        فریبا بود ...

تیر مژگانت ، دلم را رفت نشانه

به صد ناز و به صد غمزه

                       دلربا بود .......

به عشق دیدن رویت

بخواب رفتم آن شب

از سرشب تا سحر

بوی عطر تن تو

بوی عطر گل یاس

         در بسترم هویدا بود ...

گرمی دستان تو برگونه ام

                    چه زیبا بود ......

بودن تو در کنارم آن شب

قصه اش ، رؤیا بود ،  رؤیا بود  .......

                                                                            (( غروب ))

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط غروب |

کاش قطره ای اشک بودم که در چشمانت متولد می شدم و بر گونه هایت زندگی می کردم و بر لبانت می مُردم تا بدانی چقدر عاشق تو هستم.

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 22 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط غروب |

 

شايد زندگي آن جشني نباشد که آرزويش را داشتي

اما حال که به آن دعوت شدي تا ميتواني زيبا

برقص

--

 

وسعت دنیای هرکس به اندازه وسعت تفکر 

اوست .

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط غروب |

نوشته شده در تاريخ جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط غروب |

آرام ... با بغض اما...

چمدانم را پر می کنم از تجربه هایم...

از خنده های کودکانه ام...

از شک و تردید های گاه و بیگاهم...

از ترس هایم ... وای ... از ترس هایم ... از واهمه هایم...

از اشک هایم ...

دلم را می گذارم در چمدانم ...

آرام تر می گذارمش...

برچسب می زنم روی چمدانم ... شکستنی ست !...

آخرین بار نگاه می کنم به خانه ی پر از تنهایی ام ...

چقدر خالی تر می شود بعد از من...


دل می کنم ... شاید ......

شاید روزی ... نه ممکن نیست ... دیگر برگشتی نخواهد بود

می روم .................

                                     (( مهدیس ))

نوشته شده در تاريخ جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط غروب |


زندگی در هر روز به رنگی در می آيد

با هر رنگ آن زندگی كن

از تمام لحظات آن لذت ببر ،

طوري زندگي كن كه شايد فردائی نباشد

هر كاري كه قلبت مي گويد انجام بده

و آن همان چيزي خواهد بود كه تو از آن لذت ببري

دست در دست آن مهربان بگذار كه شايد فردائي نباشد

فردا مانند يك خيال به نظر مي رسد

خيالي كه امروز تحقق يافت

سپس به حرفهاي دل ديوانه ات گوش كن

و همان طور كه دلت مي گويد باش

تمام داستان همين خواهد بود

همه چيز امروز است شايد فردایی نباشد ............

((شیطون))

نوشته شده در تاريخ جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط غروب |

نوشته شده در تاريخ جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط غروب |

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 12 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط غروب |

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:, توسط غروب |

 

دکتر شریعتی:

خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد است.

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است.

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است.

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است.

باز دیدم که فاطمه نیست.

نه، این‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست.

«فاطمه، فاطمه است»


.شهادت حضرت فاطمه را بر عموم شیعیان تسلیت می گویم

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:, توسط غروب |

 

مادر به خدا ماه در این خانه توبودی

روشنگر این کلبه ویرانه تو بودی

از خاطر دلها نرود یاد تو هرگز

ای آنکه برای همه جانانه توبودی

                         (( ساحل ))

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.